نه دلداری دارم
نه غمخواری دارمگرفتار حسرت نصیبم
پریشانی دور از حبیبمسراپا دردم من
به غم خو کردم منچه پرسی از نام ونشانم
اسیری دور از آشیانمسرگردانم - بی سامانم
همچون مرغ طوفانمدراین عالم همچون شبنم
یک دم بر جا می مانمنه محرمی نه غمگساری- دارم من
فغان که جان بیقراری دارم منخواهم به جای اشک او را
بهار دلجو را- شبی کنار خود بینمخواهم اثر کند گاهی
فروغی از ماهیبه شام تار خود بینم
نه مستم نه هشیارم .... من
نه خوابم نه بیدارم ...من
نه از من خبر دارد کس
نه از خود خبر دارم منوای از تنهایی
وای از رسوایینه محرمی . نه غمگساری دارم من
فغان که جان بی قراری دارم من
.......نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد،
نگاهم کرد درنگاهش هزاران شوق عشق را دیدم،
نگاهم کرد دل به او بستم ولی بعد ها فهمیدم فقط نگاهم میکرد!
لحظه هاست که آدمو هیچ و پوچ می کند
لحظه هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی می کند
لحظه هاست که عمر ما را به پایان می رسانند
و لحظه هاست که انسان را فریب می دهند
بیاید از پس لحظه ها بگریزیم
به امید لحظه بعدی زندگی نکنیم
اینگونه بی اندیشیم که انگار لحظه بعدی پس راه ما نیست
و از همین لحظه لذت ببریم نه به امید لحظه بعدی
همیشه بیاد داشته باش
تا به فرامو شی بسپاری
آنچه را که اندوهگینت می سازد
اما.....................
هرگز فراموش مکن
به یاد داشته باشی
آنچه را که شادمانت می سازد