دیگر خودش هم متوجه شده بود که کارش تمام است نفسهایش را میشد براحتی شمارش کرد غده ای که در گلویش پدید آمده بود لحظه به لحظه راه نفس اش را بیشتر میبست کاترین که یک شیرینی فروشی شیک وسط شهر داشت در آن لحظات به فکر گذشته افتاد و کارهایی که در گذشته انجام داده بود از جلوی چشمانش عبور میکرد خیلی دلش میخواست در حین مرور خاطرات گذشته به خاطره ای دلخوش کننده ای مثل کمک به فقیر یا سیر کردن گرسنه ای برسد ولی خودش هم خوب میدانست شیرینی های خوش مزه اش فقط برای افراد پول دار شهر بود و بس و هر روز چند کودک فقیر و گرسنه را برای اینکه بدون پرداخت پول، شیرینی طلب کرده بودند را از مغازه بیرون میکرده
ولی دخترکی به نام سوزی تنها کودکی بود که کاترین گاه گدا ری به او چند تکه شیرینی میداد. از این بابت قلب کاترین کمی آرام گرفت و احساس آرامش کرد. خیلی دلش میخواست چهره سوزی را به خاطر بیاورد و فکر میکرد با این کار روحش آرامش خواهد گرفت پس چشمانش را بست و ذهن اش را متمرکز کرد خیلی خسته بود و کم کم به خواب رفت در خواب سوزی به دیدار کاترین رفت با همان چهره معصومانه و در حالی که از سرما میلرزید از کاترین شیرینی طلب کرد وبعد از اینکه شیرینی بزرگی از کاترین گرفت کاترین را در آغوش کشید و گلوی وی را بوسید و بسرعت از فروشگاه بیرون رفت .کاترین که با دیدن این خواب به آرامش رسیده بود تا صبح به خواب عمیقی فرو رفت ووقتی از خواب بیدار شد اثری از غده در گلوی اش دیده نمیشد !
وبلاگ قشنگی و خوبی دارید
موفق باشید
شبی مست بگذشتم از ویرانه ای
ناگهان چشم مستم خیره شد بر خانه ای
نرم نرمک پیش رفتم تا کنار پنجره
حالتی دیدم که قلبم سوخت چون ویرانه ای
پدری کور و فلج افتاده اندر گوشه ای
مادری زار و پریشان مانده چون دیوانه ای
کودکی از سوز و سرما می زند دندان به هم
دختری در حال شهوت بود با بیگانه ای
وقتی آن مرد پلید فارغ از عیش خویش شد
حالت رفتن بکرد با حالت جانانه ای
دست بر جیب برد آن مرد پلید
داد بهر دخترک پول سیه چند دانه ای
من به خود لعنت فرستادم که شب را تا سحر
مست و شتابان می روم سوی هر میخانه ای
که در این وحشت سرا دختری از روی فقر
می فروشد عشقش را بهر نان خانه ای.
زیباست وبلاگت موفق باشی
سلام اقبال گلی.
عزیز این جریانش چی بود . من نگرفتم ( خجالت )
این عسکه بالاهه هم قشنگ بیدا جیگر . :دی
سلام